حال دل



خیلی وقت است ننوشته‌ام. فکر می‌کردم دو ماهی می‌شود، اما به تاریخ آخرین پستم نگاه کردم. ۶ دی. یکی دو روز بیشتر از سه ماه شده. وقتی مدتی ننویسی، برگشتن سخت می‌شود. فکر می‌کنی حالا باید با یک نوشته‌ی درست و حسابی برگردی، یک چیزی که جبران ننوشتن‌هایت باشد. این است که کلا برنمی‌گردی. کمال‌طلبی منفی! چیزی که به شدت گرفتارش هستم. با این پست سعی دارم به آن اهمیتی ندهم.

راستش این مدت چند باری به سرم زده و همه چیز این فضای مجازی را زیر سوال برده‌ام. فکر کرده‌ام خب که چه، که گاهی از اتفاقات بی‌اهمیت روزمره‌ و افکارم بنویسم؟ جایی که هرکسی بتواند بخواند؟ اصلا چرا اینستاگرام دارم و هرکسی که دنبالم کند می‌تواند با دیدن حدود ۱۰۰ پستم تا حد زیادی من را بشناسد؟ اینجا که دیگر بدتر. راستش نتوانستم جواب خیلی قانع‌کننده‌ای پیدا کنم. که چرا به جای انتشار عمومی و نسبتا عمومی لحظه‌هایم به همان دفترچه خاطراتم بسنده نمی‌کنم؟ چرا دیدن هر از گاه عکس‌هایم توی لپ‌تاپ و گوشی کافی نیست؟ چه چیزی است که باعث می‌شود دلم بخواهد یک نفر، ولو ناشناس حرف‌هایم را بخواند و نظر دهد؟ جواب‌هایی به ذهنم رسیده ولی هیچ‌کدام آنقدرها قانع‌کننده نبوده. در نهایت سوالاتم را به گوشه‌ای از ذهنم تبعید کردم و سعی کردم اهمیتی به آن‌ها ندهم.

این مدت برایم یک دوره‌ی گذار بوده. گذار از دانشجو بودن، به هنوز هیچی نبودن و انتظار برای دوباره دانشجو شدن. روزهای خوب و بدی پشت سر گذاشتم. اول پروژه‌‌‌ی نهایی درس‌ها و دفاع از پروژه کارشناسیم، بعد اردوی مشهد و روزهای نابی که حالا آنقدر دور به نظر می‌رسند که مطمئن باشم آخرین بار بود. بعد رفتن به شمال، خانه‌ی فاطمه‌ و چند روزی که حتم دارم جزو عمرم حساب نشدند. دوست، دوست‌ها. بعد، بیماری بابا. گریه، انتظار پشت اتاق سی سی یو، نگرانی، آنژیو. و شکر که به خیر گذشت. بعد از ترخیص، دو هفته‌ای دائما مهمان بود که برای عیادت می‌آمد. بعد از دو هفته مهمان‌داری یک هفته بیشتر به عید نمانده بود و خانه تکانی! سخت‌ترین قسمت البته تمیز کردن اتاق خودم بود که در نبودم شوفاژش را خاموش کرده بودند و به عنوان انبار برنج و پیاز و سیب‌زمینی و ابغوره و چیزهای مربوط و نامربوط دیگر استفاده شده بود! :)) 

حالا اتاقم تمیز است، مقدار زیادی لباس و کتاب و کاغذ که بی‌خود نگه داشته بودم رها کرده‌ام و واقعا احساس آرامش دارم! تب و تاب روزهای اول سال و عیددیدنی تقریبا خوابیده و جواب غیر رسمی پذیرشم برای دکترا آمده. فکر می‌کنم باید به شدت قدر این روزهایم کنار خانواده و تقریبا بی دغدغه بودن را بدانم. مدت‌ها بود لازمش داشتم. خیلی زیاد.

دو سه روز پیش شرلوک‌ها را شروع کردم. دو فصل اولش را نصفه و نیمه قبلا دیده بودم، ولی دوباره دیدنش خیلی کیف داد. نمی‌دانم چرا به شرلوک و واتسون حسودی‌ام می‌شود. فکر می‌کنم هر آدمی باید یک همچین دوستی‌ای داشته باشد! مهم نیست خودش شرلوک داستان باشد یا واتسون. از خودم می‌پرسم تو چی؟ داری؟ بی‌درنگ فکر می‌کنم بله. ولی دلم می‌لرزد. دوست‌هایم دارند می‌روند، همانطور که خودم، و دستم به هیچ‌جا بند نیست، دستمان به هیچ‌جا بند نیست. من دوستی از پس چت و اسکایپ را نمی‌خواهم. من رو در رو حرف زدن و خندیدن می‌خواهم. دلم نمی‌خواهد برای نیم ساعت حرف زدن دو هفته برنامه‌ریزی کنیم و وقت مشترک پیدا کنیم. لعنت به قاره‌ها و اختلاف ساعت. لعنت به ویزا و پاسپورت بی‌ارزشمان. 

دلم نمی‌خواهد اینقدر برای دوستی‌های در حال دوری شدنم غر بزنم و عزا بگیرم. فکر می‌کنم به اندازه کافی قبلا اینجا از این نوشته‌ام. اما راستش قبل از عید که بالاخره توانستم بعد از بیشتر از دو سال چندتا از دوستان دبیرستانم را ببینم، بیشتر ترسیده‌ام. شاید عجیب باشد ولی من کنارشان به شدت حس می‌کردم که چیزی در من تغییر کرده. کنارشان حتی کمی معذب بودم، از آن جنسی که در جمع‌های غریبه‌ای که بار اول واردشان می‌شوم جس می‌کنم. وقتی دیدمشان تازه فهمیدم که چقدر دلم برایشان تنگ شده بوده، ولی بعد دیدم اینکه این مدت نتوانسته‌ایم هم را ببینیم آنقدرها هم مهم نبوده. آدم‌هایی که هفت سال پیاپی هر روز دیده بودمشان و دوستم بودند! دوری باعث می‌شود آدم‌ها تغییر کنند، کمتر دلشان تنگ شود، و شاید روزی هم برسد که اصلا تنگ نشود. این برایم ترسناک است. ترسناک است که روزی برسد که دیدن یا ندیدن دوست‌های الانم هم برایم مهم نباشد. امیدوارم چنین روزی نرسد.



راستی، سال نو مبارک! شاید باید یک پست جمع‌بندی ۹۷ می گذاشتم، ولی از پس همین پراکنده نوشتن برآمدم. شاید هم یک جمع‌بندی ۹۷ نوشتم، هرچند نمیدانم چرا باید جمع‌بندی سال گذشته‌‌ی یک نفر برای دیگران مهم باشد. شاید به دفتر حاطراتم بسنده کنم.


 امروز طی یوتیوب‌گردی‌های دم ددلاینی، به

این ویدیو برخوردم. باید اذعان کنم که جزو مهم‌ترین و بهترین چیزهایی هست که امسال یاد گرفتم، چون موهای من خیلی لیزند و هیچ روشی جز کلیپس(آن هم با صد دور پیچاندن) رویش جواب نمی‌دهد. وقتی دیدم این کار می کند و هرچقدر هم سرم را تکان می‌دهم نمی‌افتد کلی ذوق کردم! خداحافظ کلیپس! 


چالش فیلم‌هایی که با آن‌ها گریه کردم را در اینستاگرام استوری کردم. هرچند راحت‌تر بود اگر فیلم‌هایی که با آن‌ها گریه نکردم را لیست می‌کردم :)))


گفته بودم امروز تمرین بازیابی را تمام می‌کنم. دیشب ساعت هفت خوابیدم و صبح ساعت چهار بیدار شدم! (بله، من هر ساعتی اراده کنم می‌توانم بخوابم!!!) و خب، هنوز تمرین تمام نشده. خیلی بازیگوشی کردم! :(


هفته شلوغی در پیش دارم. سه ددلاین و کارآموزی که باید تمام شود کاش تمرینم کامل شده بود. میترسم به کارهایم نرسم!


امروز برایم روز مهمی بود. آغاز تصمیمی که گرفته ام و عهدی که بسته ام. از خدا می خواهم کمکم کند


تصمیم نه خیلی مهم دیگری هم گرفته ام که از امروز شروع کردم. میخواهم یک ماه روزه شکلات بگیرم! ناتوانی ام در کنترل خودم موقع دیدن هرچیز شکلاتی باعث این تصمیم شد. میخواهم به خودم ثابت کنم میتوانم!


امروز از خانه به تهران آمدم. سر راه خوابگاه سه کیلو انار خریدم، برای جشن شب یلدای امشب آزمایشگاه. همین که رسیدم به اتاق و در را باز کردم، چون کوله سنگینم و پالتو و انارها و کیسه ای که مامان برایم وسایل گذاشته بود دستم بودند، نمیدانم چه شد که سنگینی کوله افتاد روی انگشت شست دست راستم؛ و خب، ناخنش از وسط شکست. لحظه ای درد وحشتناکی توی انگشتم پیچید و بعد آرام آرام زیر ناخنم خون جمع شد. قبلا یک بار راهنمایی که بودم توی کلاس والیبال با برخورد توپ ناخنم اینطوری شده بود. یادم هست دختری برایم روی ناخنم چسب زخم زد و گفت بازش نکنم. دو سه هفته طول کشیده بود تا ناخنم در بیاید. و یادم هست چقدر از دیدن خون زیر ناخنم ترسیده بودم. در حالی که با خونسردی و درد به ناخنم نگاه میکردم، فکر کردم چقدر عجیب است که دیگر از دیدن خون نمیترسم! رفتم سوپر خوابگاه و چسب زخم خریدم. بعد انگار که دلم میخواست یک نفر بگوید نگران نباش زود خوب می شود، به خانم فروشنده گفتم ناخنم شکسته، و ناخن خونینم را نشانش دادم. صورتش بی تفاوت ماند و چیزی شبیه چرا اینطوری کردی زیر لب غر زد. برگشتم اتاق و محکم چسب پیچیدم دور انگشتم. کمی که دردش افتاد دستکش پوشیدم و انارها را دانه کردم. 


جشن یلدای آزمایشگاه خیلی خوب بود. شاد و صمیمی. دکتر خانواده اش را هم آورده بود و دیدن دخترهای کوچکش که خیلی شبیه خودش بودند لذت بخش بود. 


شب با زینب و عطیه همدیگر را بغل کردیم و خدا را شکر کردم بابت داشتنشان. اگر خوابگاهی نبودم چه دوستی ها و صمیمیت های نابی را از دست میدادم.


دستکشهای ظرفشویی خیس بودند. به الناز، ناظر این هفته گفتم فردا ظرف هایم را می شورم. کمی بعد دیدم زینب ظرف هایم را شسته. اگر اسمش خواهری نیست، پس چیست؟


مدتها بود پراکنده نویسی نکرده بودم. تایپ کردن بدون شست کار سختی است :)



مدت‌ها بود که خواننده‌ی جدیدی پیدا نکرده بودم که بتوانم ساعت‌ها بی‌وقفه صدایش را گوش کنم و خسته نشوم. آخرین کشفم تامینو بود، خواننده‌ی دورگه‌ از مادر بلژیکی و پدر مصری. به طرز جالبی این خواننده‌ی جدیدی که پیدا کرده‌ام هم بلژیکی است، Noémi Wolfs. بروید توی یوتیوب و سرچ کنید Hooverphonic Live at Koningin Elisabethzaal 2012، بعد محو صدا و حرکات ظریف خانم ولفز شوید. ترکیب صدای او، با موسیقی کلاسیک بی‌نظیر زمینه و فیلم‌برداری فوق‌العاده از ویلونیست‌ها و رهبر ارکستر و سازها، باعث می‌شود از صمیم قلب به همه‌ی کسانی که ۶ سال پیش آنجا بودند غبطه بخورم!



# موسیقی خوب گوش کنیم :)


این دو تا را بیشتر پیشنهاد می‌کنم:

اولی، وای از آنجایی که سمفونی دریاچه‌ی قو به آهنگ اضافه می‌شود!

دومی، شعر این یکی را بی‌نهایت دوست داشتم و با آن احساس نزدیکی کردم. گاهی دروغ گفتن بهتر است.؟


پ.ن: متاسفانه خانم ولفز دیگر عضو گروه Hooverphonic نیست.


این شعر را الان در کانال mtr.mar خواندم، قبل از اینکه آهنگش را دانلود کنم. به نظرم شعرش خیلی قشنگ و لطیف است، و خواننده آنقدر ها خوب نخوانده. شعر را می‌گذارم تا شما هم لذت ببرید :)

(آهنگ را نمی‌گذارم چون دوستش نداشتم :دی )


أنا لیلٌ بِلا نَجمٍ ، بِلا بَدرٍ یُضَوینی

من شبی بی ستاره ام ، ماهى ندارم روشنم کند


أنا عتمٌ بِلا نورٍ، بْلا شَمسٍ تُغذینی

من تاریکى بى نورم ، بدون خورشیدى که به من جان دهد


أنا حزنٌ ، أنا شوقٌ، و طول الهجر یُبکینی

من غمم ، من شوق ام ، و طولانى شدن جدایی به گریه وا میداردم 


و تذبح قلبی الآلام ، ذبحاً دون سکّینی

دردها قلبم را قربانى میکنند ، قربانى بدون خنجر


سراج الحب جافانی ، أسیر العشق أبقانی

نور عشق بر من جفا کرد ، و مرا اسیر عشق باقی گذاشت


و صرت أئن من وجعی ، و من نیران أحزانی

و از درد به ناله افتادم ، و از آتش غمهایم


أترحل مبعداً عنی، و یا روحی تفارقنی

میروى ای "روح" و جان من ؟! از من دور میشوى؟؟


تنال الحلم بالجنة ، و أبقی بلاک یا حلمی

تو میروى و به رویاى بهشت میرسى ، و من بی رویا میمانم


و تسألنی؟!

و میپرسى.


لماذا الیل یؤذینی؟!

چرا شب آزارم میدهد،؟


لماذا الحب یعینی؟!

چرا عشق غمگینم میکند؟!


لما الأیام تقتلنی ؟!

چرا روزها مرا میکشند؟؟


لما الأشواق تضنینی؟!

چرا شوق و دلتنگى مرا در بر میگیرد؟؟


لأن الأمر یا روحی، بسیطٌ لست انساک

خیلى ساده ست جانم.چون تو را فراموش نمیکنم.


آخ از این چند خط آخر. و تسألنی؟!


امروز با حانیه رفتیم کلینیک چشم پزشکی، برای معاینه جهت عمل لازک یا فمتو چشم. یک قطره ای توی چشممان ریختند که مردمک چشم را گشاد میکرد تا معاینه انجام شود. از صبح تا حالا مردمکم به حالت عادی برنگشته و نمیتوانم خوب بخوانم یا چیزهای ریز و دقیق را ببینم! ولی این گشاد شدن مردمک خیلی برایم جالب بود :)) هی توی آینه نگاهش میکنم و ذوق میکنم!! عکسش را میگذارم شاید برای شما هم جالب باشد :))



+ مرسی از دوست ناشناسی که گوش دادن آهنگ بارانی آبی لئونارد کوهن را یادآوری کرد. هنوز اواخر دسامبر نرسیده ولی گوش دادنش قبل از اینکه خودم یادم بیاید لذت بخش بود :) ولی، دریافت پیام ناشناس با همه کیفی که دارد، کنجکاوی اینکه فرستنده کی هست را هم دارد!


+ عنوان نامرتبط با متن :)) اولین شعری بود که با مردم چشم یادم آمد!


شاید یکی از پرتکرارترین پروسه‌هایی که در دانشکده‌ی کامپیوتر اتفاق می‌افتد پروسه‌‌ای است به نام تمدید. گذشته از خوب یاد بد بودن تمدید، فکر می‌کنم از معدود مواردی است که تعاون و همدلی دانشجوها در آن به وضوح دیده می‌شود و با هم برای یک هدف مشترک همکاری می کنند و از هم حمایت می‌کنند! روند معمولا اینطور است که در گروه تلگرامی درس کسی می‌پرسد: "بچه‌ها همه می‌رسید تا ددلاین تمرینو بزنید؟" یا "بچه‌ها موافقید درخواست تمدید بدیم؟" یا سوالاتی از این دست. بعد اگر شرایط بحرانی باشد، که معمولا هست، خیلی‌ها می‌آیند و اعلام هم‌دردی/موافقت می کنند. بعد از اینکه از زیاد بودن موافقان تمدید مطمین شدیم، گام بعدی این است که کسی می‌گوید "خب من پستشو گذاشتم تو پیاتزا، برین حمایت کنین". و به این ترتیب تعداد زیادی از بچه ها زیر آن پست دلایل آورده شده را تایید می‌کنند، دلایل جدید می‌آورند، یا صرفا به گفتن "لطفا موافقت بفرمایید" اکتفا می‌کنند. سناریوی دیگر، ایمیل زدن به استاد درس است، که معمولا اگر پیاتزا و درخواست به تی‌ای ها جواب ندهد رخ می دهد ولی گاهی هم پیش می‌آید که بدون اینکه در پیاتزا اقدامی صورت بگیرد مستقیما ایمیل بزنیم. روند آن به این صورت است که کسی ایمیل زدن و نوشتن متن را به عهده می‌گیرد و بقیه ایمیل‌هایشان را در گروه تلگرام می‌فرستند تا شخص داوطلب در ایمیل cc‌شان کند. اغلب اوقات این پروسه موفقیت‌آمیز است و تمرین یک هفته‌ای تمدید می‌شود. 

در پس این موفقیت، برای خود من قسمتی ترسناک وجود دارد. اینکه می‌بینم حتی امید به تمدید تا چه حد از سرعت و همتم برای انجام تمرین کم می‌کند! اینکه می‌بینم چقدر آدم دقیقه ۹۰‌ای هستم و همیشه کاری که روز آخر ددلاین می‌کنم چندین برابر روزهای قبل است و ربطی هم به فشار کاری‌ام در روزهای قبل ندارد. این دم ددلاینی بودنم از مواردی است که قصد دارم رویش کار کنم تا درست شود. جالب است که من همیشه همینطور بوده‌ام، از دوران مدرسه. ولی الان که زندگی دارد جدی‌تر می‌شود و کارهایم بیشتر، می‌بینم که دم ددلاینی بودن همیشه جواب نمی‌دهد. توی زندگی واقعی آدم نمی‌تواند ایمیل جمع کند و ددلاین را تمدید کند!


گوش می‌دهم به داریوش که می‌خواند:

 

آه با تو من چه رعنا می‌شوم

آه از تو من چه زیبا می‌شوم

عطر لبخند خدا می‌گیرم و 

شکل آواز پری‌ها میشوم

 

به آدم‌هایی فکر می‌کنم که با آن‌ها رعنا هستم. بی هیچ نقابی. آدم‌های امن زندگیم.

 


توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. گونه‌هایم سرخ شده و حرارتش را احساس می‌کنم. کم پیش می‌آید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونه‌هایم را احساس می‌کنم، و از طرفی چند ساعت کوه‌نوردی در باران و هوای سرد هم بی‌تاثیر نیست. نمی‌توانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی می‌توانم مطمین باشم این شادی که توی قلبم چرخ می‌زند و برقش توی چشم‌هایم افتاده واقعی است، از جنس مرغوب.

توی مسیر برگشت، وقتی باران روی صورتمان می خورد و مه اطرافمان را گرفته بود، به زینب گفتم ارزشش را داشت. وقتی با حانیه بخشی از مسیر را دویدیم و آب زیر کفش‌هایمان شلپ‌شلپ می‌کرد احساس کردم دوباره کودک شده‌ام، و شب توی عکس‌ها دیدم که واقعا چشم‌هایم مثل چشم‌های رعنای ۵ ساله می‌خندیدند. کوهنوردی توی باران و از میان درختانی که هزار رنگ شده‌اند و شاخه‌هایشان توی مه وهم‌انگیز به نظر می‌آیند رفت توی لیست قشنگ‌ترین تجربه‌های سال ۹۷ام. خوشحالم که مقابل وسوسه‌ی نرفتن ایستادم!




مادربزرگم بیمارستان است و نمی‌دانیم چه می‌شود. دکترها می‌گویند حالش خوب نیست، ولی من نمی‌خواهم باور کنم. هیچ کداممان نمی‌خواهیم. اگر ننه برود. نمی‌دانم چه می‌شود. و نمی‌خواهم که بدانم.

دیشب از بخش به آی سی یو منتقلش کردند. آنقدر ضعیف و نحیف شده که با دیدنش بغض می‌کنم و کاری از دستم بر نمی‌آید. چند شب پیش دو ساعتی به عنوان همراه کنارش ماندم. پیرزنی که تخت کناری‌اش بود همراهی نداشت و غر می‌زد. برای این که ناراحت نشود، یواشکی ننه را می‌بوسیدم و نوازش می‌کردم. فکر می‌کنم اگر خاطرات نبودند، ما از رفتن هیچ کس ناراحت نمی‌شدیم. وقتی به خاطراتم از ننه فکر می‌کنم بغضی در گلویم می‌نشیند. روزهایی که بچه بودیم و ننه مهربان‌ترین حامی ما نوه‌ها بود، روزهایی که کوفته تبریزی درست می‌کرد و بیست نفری سر سفره‌اش می‌نشستیم، روزهای گردو و انگورچینی که اجازه نمی‌داد از کنارش جم بخوریم و ما دوست داشتیم کارهای خطرناک کنیم. روزهایی که مجبورمان می‌کرد چای و میوه بخوریم و هیچ‌جوره نمی‌توانستیم طفره برویم، و این جدیدترین خاطره‌ام که روی تختش بود و اصرار می‌کرد سیب پوست بکنم و اصلا میل نداشتم. آخر سر کمی پوست میوه از پیش دستی فرشاد برداشتم و توی مال خودم گذاشتم که فکر کند میوه خورده‌ام. ولی باور نکرد و فهمید. پشیمانم. بعضی خاطرات نیشی می‌شوند و توی قلب می نشینند.

ماه رمضان شروع شده. لطفا گر می توانید برای مادربزرگم دعا کنید.

 

 

 

 

 


۴۰ ساعت گذشته، و تنها در همین زمان کوتاه درماندگی را با تمام وجود احساس کردم. دیروز این طرف و آن طرف اخبار را چک میکردم، در واتساپ پیام‌های سین نشده‌ام را میدیدم و بغضم از درماندگی می‌ترکید. مثل این می‌ماند که ناگهان تمام چیزی که رویش حساب کردی را از تو بگیرند. تازه فهمیدم که برای تحمل این حجم از غم غربت و تنهایی‌ام، چقدر همین اینترنت موثر بود! من فیلم گلوله خوردن هم‌وطنانم را میبینم و گریه می‌کنم و در اینستاگرام سوت و کور شده، دوست ایتالیایی‌ام استوری پاستا می‌گذارد و دوست آلمانی‌ام سفر آخر هفته‌اش به لینز را پست می‌کند و دوستان ایرانی‌ام، انگار ناگهان محو شده‌اند، انگار که هیچ وقت نبوده‌اند، و فقط چندتایی از ایرانی‌های خارج نشین‌ هستند که استوری از وحشت و غربت ناگهانی‌مان گذاشته‌اند. صبح آمده‌ام دانشگاه، همه یک روز معمولی را شروع کرده‌اند و هیچ‌کدام نمی‌فهمند اینکه ایرانی باشی چقدر سخت است. من به سوالات تمرین نگاه می‌کنم و نمی‌توانم تمرکز کنم و استادم راجع به وضعیت کدهای پروژه می‌پرسد. من به این فکر می‌کنم که باز هم خدا را شکر که توانستم تلفنی با مامان و بابا و خواهرهایم حرف بزنم، ولی تا همین‌جا بس است. بیشتر از این نمی‌توانم با چند دقیقه تلفن سر کنم. من توی خلا رها شده‌ام و از دور میبینم عزیزانم توی حباب گیر افتاده‌اند. من آزادم، ولی اینجا بیرون آن حباب هوا نیست. صدایم به گوش هیچ کدامشان نمیرسد. و صدای آن‌ها هم.


می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌هایم-ولو مجازی- به من آرامش می‌دهد. و اینجا را برای آرامش می‌خواهم.

 

اگر آشنا هستید و خاموش دنبال می‌کنید و من نمی‌دانم، ممنون می‌شوم که اطلاع دهید. گفتم، اینجا را برای آرامش می‌خواهم، و اینکه کسی که می‌شناسدم من را بخواند و از جزئیاتم خبر داشته باشد و من ندانم حس خوبی ندارد.


امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن می‌آید، اما فردا مهمان دارم. نمی‌توانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباس‌شویی را رزرو کرده‌ام. 

مهمانم ماریاست! هفته‌ی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانه‌اش، پیتزا پختیم و ساعت‌ها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ می‌آید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.

امروز جلسه داشتیم با رادو. سوفی نمی‌دانم چرا نیامده. حوصله ندارم بروم سر جلسه. ازطرفی با رادو کار دارم. امیدوارم جلسه کنسل شود. 

امروز اینجا اعتصاب است برای climate. می‌خواستم بروم. به خاطر جلسه نتوانستم. بچه‌ها می‌گویند اعتصاب‌ها در اتریش بیشتر شبیه جشنی است که با پلیس همراهی می‌شود. یاد تظاهرات در ایران می‌افتم. دهانم تلخ می‌شود.


دیروز که از اتاقم بیرون آمدم دیدم پشت در هر کس کاغذی چسبانده‌اند با نوشته‌ی کریسمس غیرمنتظره، یک شکلات هم روی آن چسبانده‌اند. کلی ذوق کردم و شکلات را توی کیفم گذاشتم. الان یادش افتادم و با خوشحالی خواستم بخورمش، ولی شک کردم نکند از آن شکلات‌های الکل‌دار باشد؟ رویش هم نوشته‌ای نداشت و دست آخر دل به دریا زدم و بازش کردم و به امید اینکه مغز فندقی بادامی چیزی داشته باشد گازش زدم. و با اولین گاز مایعی از شکلات بیرون ریخت :/ حالا من پشت مانیتورم و کریستین و میشل هم توی اتاقند. فقط توانستم دهانم را محکم ببندم و تکه‌ای که توی دستم بود را توی سطل زباله بیندازم و به سمت سرویس بهداشتی بدوم. محتویات دهانم را تف کردم توی توالت فرنگی و سیفون را کشیدم. چند بار دهانم را شسته باشم خوب است؟ هنوز بوی پنبه‌الکلی می‌دهد.

 


تعریف میخواند: این شب پریشان، پریشان، سحر می شود؛ روز نوگل افشان، گل افشان، به ما میرسد. من به حجم دلگیری امروزم فکر میکنم. و به اینکه امشب هم سحر میشود. پرتقال هایی که امروز خریدم پشت پنجره نشسته اند. شیشه مربا روی میز و کپسول های قهوه کف زمین. سجاده ام هنوز پهن است و فکر میکنم تا نماز صبح جمعش نکنم. آهنگ گوش میکنم، با مامان توی واتساپ حرف میزنم و عکس لوبیاپلویی که پختم و کنسرو لوبیاسبزی که امروز از اشپار خریدم را برایش میفرستم. در اینستاگرام چرخ میزنم و بعد میبینم تنهایی هنوز روی طاقچه کنار پرتقال ها نشسته و من را نگاه میکند. 

 

 


زک تصمیم داشت برگردد آمریکا. میخواست برای دکترا اپلای کند. تابستان مادربزرگش فوت شده و برای همین رفته بود خانه. بعد از دو سال. و حالا می‌گوید پشیمان است از برگشتن. تابستان که رفته آمریکا دیده دیگر نمی‌تواند آنجا زندگی کند. حالا می‌خواهد همین‌جا بماند.

همیشه فکر میکردم خوش به حال آن‌هایی که از کشورهای جهان اول هستند. آن‌ها همیشه بدون نگرانی برمی‌گردند کشورشان. انگار اشتباه می‌کردم. مهاجرت چیز عجیبی است. به قول زک نه اینجا هیچ‌وقت خانه‌ات می‌شود و نه دیگر احساس قبلی را به حانه‌ی قبلی‌ات داری! می‌ترسم از این. خیلی.


از فریزر دو تکه ماهی بیرون آوردم و توی فر گذاشتم. برنج را شستم و گذاشتم روی گاز تا بپزد. کمی زعفران هم گذاشتم دم بکشد. فردا سه شنبه است و سه شنبه ها طبقه پایینی ها پاستا می پزند. هوگو و اشتفان دعوتم کرده بودند ولی داشتم به اندازه دو وعده ماهی میپختم. فکر کردم بقیه اش را بگذارم فردا شب بخورم. بعد دیدم ماهی است، مامان هیچ وقت نمی گذاشت ماهی بیشتر از چند ساعت توی یخچال بماند. آخر با خودم گفتم پاستا را نمی روم. مثل امروز با میشل نهار میخورم. 

یادم افتاد ظرف نهارم توی اتاق جا مانده. تا پختن برنج و ماهی وقت داشتم، سریع رفتم توی اتاقم و کلیدم را روی کانتر گذاشتم. با خودم گفتم یادم باشد برش دارم. درهای اینجا فقط با این کلیدهای الکترونیکی باز می شوند. روز اول مدیر مجموعه گفت همیشه کلیدم را همراه خودم داشته باشم چون اگر جا بماند باید زنگ بزنم به فلان شماره تا کسی را بفرستند و در را باز کند. و هزینه اش زیاد است. همان موقع با خودم گفتم کارت در آمد رعنا جان. محال است حداقل یک بار یادت نرود! و همین طور هم شد. دو هفته بیشتر از آمدنم نگذشته بود که کلیدم را جا گذاشتم. با ترزا، زنگ زدیم و کسی آمد و 90 یورو ناقابل هزینه اش شد. بعد خیلی راحت یک کارت انداخت لای در و در را باز کرد! 

ظرف را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توی راه آشپزخانه بودم که یادم افتاد کلید روی کانتر جا مانده! باز هم؟ اینجوری که باید همه حقوقم را به آقای در باز کن بدهم! همسایه کناری همان موقع رسید. گفت شاید بتواند با کارت در را باز کند. یک کارت از کیفش درآورد ولی نشد. پیشنهاد کرد توی گروه خوابگاه بپرسم. چه فکر خوبی!

توی گروه گفتم کلیدم را توی اتاقم جا گذاشته ام. کسی بلد است در را با کارت باز کند؟ بعد به امید جواب رفتم توی آشپزخانه و برنج آب کش کردم. بعد سبزی قاطی اش کردم و دم گذاشتم. همان موقع یکی پیام داد که شاید بتواند کمک کند. شماره اتاقم را پرسید. منتظرش که بودم یکی دیگر هم گفت می تواند. گفتم یکی توی راه است، اگر نتوانست به او خبر میدهم و شماره اتاقم را گفتم.

توی آشپزخانه بودم که پسری آمد و گفت سلام علیکم. مسلمان بود. اهل سوریه. در اتاقم را باز کرد. خدا را شکر! همان موقع دختر دوم هم آمد که دید در باز شده و رفت. عبدالمجید، پسر سوری رفت. برگشتم آشپزخانه. یادم افتاد ماهی زیاد است. بهش پیام دادم آیا شام خورده؟ من زیاد درست کرده ام و اگر بخواهد میتوانم برای تشکر یک بشقاب برایش ببرم. گفت نخورده و کمی تعارف، و شماره اتاقش را گفت. یک بشقاب سبزی پلو ریختم و رویش کمی پلوی زعفرانی. یکی از ماهی ها را گذاشتم کنار بشقاب و کمی زیتون گذاشتم کنارش. رفتم دم درش و در زدم. کلی ذوق کرد و بعد رفت و یک جعبه شکلات آورد و تعارف کرد.

برگشتم و شام خوردم و خدا را شکر کردم. اگر مامان بود میگفت آن غذا از اول قسمت عبدالمجید بوده.

 اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین. انفال/9


امروز در اینستاگرام کپشنی از یک دوست خواندم که به طرز غریبی شبیه حال خودم بود. گاهی فکر می‌کنم حداقل خوبی این دورانی که تجربه می‌کنم این است که تنها نیستم. دوستان دیگری در جاهای دیگر دنیا و به شکل دیگر اما مشابهی درگیر همین دغدغه‌ها هستند و یا بوده‌اند و مهربانانه تجربیاتشان را به اشتراک می‌گذارند.

دیروز که در راه دانشگاه بودم و فاصله‌ی کوتاه خانه تا ایستگاه مترو را راه می‌رفتم ناگهان با زنگ تراموای قرمزی که از روی ریل وسط خیابان عبور می‌کرد به خودم آمدم. برای چند لحظه، شبیه فیلم‌ها همه‌چیز اسلوموشن شد. رنگ‌ها و صداها واضح‌تر. کارگرها درخت‌های کریسمس را جلوی کلیسا می‌چیدند. آقایی دست دخترش را گرفته بود و به نظر می‌رسید که در راه مدرسه‌اند. تراموا عبور می‌کرد و انتهای جاده توی مه فرو رفته بود. بازارچه‌ی کریسمس داشت باز می‌شد و غرفه‌ی اول رومیزی‌های گلدوزی شده را مرتب کنار هم می‌چید. به درخت کریسمس چراغانی شده‌ی بازارچه نگاه کردم و بعد تازه باورم شد که توی فیلم یا رویا نیستم. همه‌چیز واقعی است و من حالا اینجا زندگی می‌کنم. با آدم‌هایی که هنوز غریبه‌اند. از رنگ موها و چشم‌ها گرفته تا زبان و لهجه. ولی دارم یاد می‌گیرم. حالا به راحتی می‌توانم لهجه‌ی آلمانی اتریش و آلمان را از هم تشخیص دهم و از روی زبان بدن و لهجه حتی می‌توانم بگویم کسی اهل وین است یا نه. حالا نانوایی مورد علاقه‌ام را پیدا کرده‌ام، می‌توانم به آلمانی با خانم فروشنده حرف بزنم، و او می داند من صبح‌ها کرواسان شکلاتی می‌خرم. می‌دانم توی مترو کجا بنشینم تا هنگام عبور از دانوب منظره‌ی قشنگ‌تری ببینم. اینجا کم‌کم دارد شبیه خانه می‌شود. 


آلارم گوشی برای نماز صبح بیدارم کرد. از لای پرده هتل نور ضعیفی به داخل می تابید. طبق عادت اول نوتیفیکیشن های گوشی ام را چک کردم. یک پیام از مامان در واتسپ. کلمات گنگ بودند. ننه. انا لله و انا الیه راجعون. شب پنجشنبه. دعوت حق. میخواندم و نمیفهمیدم.

توی تخت اشک ریختم و بلند شدم به نماز. دو رکعت نماز صبح خودم و آقا را که خواندم، دو رکعت هم برای ننه خواندم. بغض دردی شده بود توی گلویم. شاید سرما خورده ام.

به ریحانه چیزی نگفتم. روز آخر سفر بود و نمیخواستم به خاطر عزادار بودن من معذب شود. هایدلبرگ شهر زیبایی بود ولی من چیزی از این زیبایی نفهمیدم. روی پل قدیمی شهر ایستادم و موج های رودخانه را تماشا کردم و فاتحه خواندم. پرنده ای سفید پرواز کرد به سمت کوه های دوردست. من دلم خواست فکر کنم روح ننه است.

شب که برگشتیم هتل تا به ایستگاه قطار برویم نتوانستم تحمل کنم. ریحانه پرسید چی شده؟ نمیخواهم راجعش حرف بزنم؟ و من زدم زیر گریه. لای هق هقم گفتم مادربزرگم فوت شده. زود خودم را جمع و جور کردم. باید به ایستگاه می رفتیم.

سوار قطار شدم. بلیطم سه تا کانکشن داشت. در مانهایم، مونیخ و سابرگ. تمام شب را نخوابیدم. فکر کردم. یس خواندم. اشک ریختم و انکار کردم.

به وین که رسیدم از نانوایی یک کرواسان و یک ساندویچ نان و پنیر خریدم. شب گذشته شام نخورده بودم. رسیدم به خانه. وقت نماز صبح بود. نماز خواندم و به مامان پیام دادم که رسیدم. مامان زنگ زد. ویدئویی. میدانستم چه وضع آشفته ای دارم. نمیخواستم جواب بدهم ولی دادم. مامان را دیدم و گریه کردم. خواهرهایم را دیدم و گریه کردم و سرم را به دیوار تکیه داده بودم. زار می زدم و شانه ای نبود. آغوشی نبود. غربت بود و ترس من از از دست دادن در غربت واقعی شده بود. بابا که آمد پشت 6 اینچی مقابلم صدایش لرزید. از گریه بابایم گریه ام شدت گرفت. من تنها بودم.

بعد از تماس کرواسان و ساندویچ را خوردم. بعد قرص سرماخوردگی شب خوردم و خوابیدم. بیدار شدم برای نماز ظهر و عصر. دوباره خوابیدم. بیدار شدم برای نماز مغرب و عشا. گلویم ورم کرده بود. گرسنه بودم. توی یخچال دو تا پرتقال داشتم. آبشان را گرفتم و بغضم با آب پرتقال پایین نرفت. یک قرص دیگر خوردم و خوابیدم. بیدار شدم برای نماز صبح. و باز خوابیدم.

بالاخره زندگی تسلیمم کرد. باید بیدار می شدم. وقت ماشین لباسشویی گرفتم. برای خرید رفتم و لباس هایم را از ماشین در آوردم. برای نهار دو لقمه نان و کره مربا خوردم و یک لیوان شیر. بعد از بیشتر از 24 ساعت گرسنگی. بعد همینجوری روی تختم کز کردم و صدای آتش بازی سال نو میلادی که از بیرون می آمد را گوش کردم. موقع نماز ظهر و عصر، سرگیجه داشتم. تهوع. گرسنه بودم ولی اشتها نداشتم. فشارم افتاده بود. باید چیز شوری می خوردم. توان این که تا آشپزخانه بروم نداشتم. شیشه زیتون را باز کردم و کمی زیتون شور خوردم. زندگی داشت پیروز میشد.

ننه خیلی مریض بود. بعد از چند ماه سخت پر کشید. مطمئنم الان جایش خوب است. مطمئنم. ما برای خودمان ناراحتیم. که دیگر او را نداریم. که دیگر او را نداریم.


دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتاب‌هایم. گردنبندم شکل خیلی ساده‌ای دارد، یک توپ کروی که رویش نگین‌های کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور می‌کند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزه‌های مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که می‌رفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمی‌آید از گردنم بازش کرده باشم، جز برای مواقع خیلی کوتاه. در تمام این سال‌ها با من بوده و اولین چیز با ارزشی است که خودم خریده‌ام، و برایم خیلی عزیز است.

دیروز که داشتم پلیورم را می‌پوشیدم، حس کردم چیزی از گردنم سر خورد. دیدم قفل گردنبندم باز شده. پاره نشده بود، فقط باز شده بود. کمی قفل را امتحان کردم، دیدم که شل شده. مثل سابق محکم نیست و به همین خاطر احتمالا دوباره باز شود. و احتمالا دوباره انقدر خوش شانس نخواهم بود که توی خانه باز شود و متوجه شوم. و گم کردنش آخرین چیزی است که می خواهم اتفاق بیفتد!

شمردم. سال‌هایی را که گردنبدم با من بوده. سوم راهنمایی. ۴ سال دبیرستان. ۵ سال دانشگاه. الان سال یازدهم است؟ یعنی واقعا ۱۱ سال پیش بود که رفتیم توی طلافروشی و کره‌ی نگین‌دار چشمم را گرفت؟ چرا به نظرم انقدر دور نمی‌آید؟ چرا فکر می‌کنم آنقدر‌ها بچه نبودم؟ دوست دارم بدانم چقدر در این یازده سال "بزرگ" شده‌ام! دلم برای رعنای کوچکم تنگ شده. دوست دارم بر‌گردم یازده سال پیش و در آغوشش بگیرم. و به او بگویم چقدر ممنونش هستم که تمام این سال‌ها را آمده تا به من برسد. چند سال پیش نامه‌ای به آینده نوشتم توی یکی از این وبسایت‌های آنلاین. نمی‌دانم کی دریافتش می‌کنم. ولی کاش می‌شد به گذشته‌ هم نامه نوشت.


امروز کوه نرفتم. برخلاف روالی که چند هفته‌ایست پیش گرفته‌ام. وقتی هایدلبرگ بودیم، عصر روز قبل از آن اتفاق، رفتیم یکی از جاهای دیدنی شهر را ببینیم که روی کوه بود. با اتوبوس رفتیم بالا، از پیچ‌های جاده عبور کردیم و بالاتر رفتیم. لای درختان. وقتی پیاده شدیم یک مسیر جنگلی را پیش گرفتیم. راستش نتوانستیم مقصد را پیدا کنیم. همینجوری توی مسیر‌های جنگلی قدم زدیم و غروب را لای درختان تماشا کردیم. بعضی با دوچرخه عبور می‌کردند، بعضی درحال پیاده‌روی یا دویدن با سگ‌هایشان. و بیشترشان به ما که می‌رسیدند با لبخند سلام می دادند. ظاهرا مقصد را پیدا نکرده بودیم. ولی من پیدایش کردم. یادم آمد که طبیعت تا چه اندازه می‌تواند آرام و شادم کند.

وسط روزهای سختی که داشتم خودم را تکان دادم. یک صبح یکشنبه فلاسکم را پر از چای کردم و دو تا ساندویچ نان و پنیر و کاهو و گوجه درست کردم و به یکی از مسیرهای هایکینگ وین رفتم. فهمیدم وین ۱۱ تا مسیر هایکینگ دارد! و چه چیزی بهتر از این؟ و این شد قرار من با خودم، هر هفته با یک فلاسک چای، چند ساعت دور از شهر، بین درختان.

این هفته امتحان دارم. و کوه را کنسل کردم. صبح بیدار شدم و اول لباس‌های خشک شده‌ام را تا کردم و توی کمد گذاشتم. بعد یک لیوان چای دم کردم و با نان و پنیرخامه‌ای و مربا خوردم. نه اینکه پنیر و مربا دوست داشته باشم، اتفاقا اصلا دوست ندارم. ولی پنیر خامه‌ای را اشتباهی جای خامه خریده‌ام!

حالا این پست را نوشتم تا کمی شروع درس خواندنم را به تعویق بیندازم :)


 با میشل و کریستین رفتیم پاب ایرلندی نزدیک دانشگاه. من برگر وگان خوردم و آن‌ها بیف. بعد حرف این شد که آخر هفته قرار است هوا گرم شود و کریستین گفت چه عالی! می‌شود برویم تیراندازی! بعد فهمیدم با دوست‌دخترش تمرین می‌کنند تا امتحان بدهند و مجوز شکار بگیرند و بعد بروند شکار! شکار چی؟ خرگوش، پرنده، گوزن! خیلی تعجب کردم و گفتم بیچاره گوزن‌ها! برایش قابل درک نبود البته، و می‌گفت گوزن‌هایی که شکار می‌شوند زندگی خوبی دارند و آزادند و بعد سریع می‌میرند و متوجه نمی‌شوند. من اما متوجه نمی‌شوم وقتی می‌توانند همانطور آزاد به زندگی‌شان ادامه دهند چرا باید شکار شوند. بحث را ادامه ندادم اما.

چند هفته پیش که با بقیه بچه‌های دکترال کالج رفته بودیم رستوران، بحث غذاهای حلال بود و رغدا، دختر مسلمان مصری گفت ماهی‌ها حلالند. من گفتم البته نه همه‌شان، مثلا اره‌ماهی حلال نیست. چند شب پیش که جمع بودیم رغدا پرسید اره‌ماهی برای شیعه‌ها حلال نیست یا برای مسلمان‌ها؟ بعد یک جوری گفت بیکاز آیم سونی، الحمدالله! و روی الحمدلله تاکید کرد که انگار شکر می‌کند که هدایت شده و شیعه نیست! گفتم برای مسلمان‌ها، بعد شک کردم. گفتم نمیدانم برای سنی‌ها چه حکمی دارد. خلاصه شروع کردیم سرچ کردن و بچه‌های غیر مسلمان هم سرچ می‌کردند :)) جالب بود که هرچه سایت بالا می‌آمد برای علمای شیعه بود، حتی وقتی رغدا عربی سرچ می‌کرد. من جلوی خارجی‌ها سعی می‌کنم تا جای ممکن بحث شیعه و سنی نکنم. کلا معتقدم بر قل تعالوا الی کلمه سواء بیننا و بینکم. تهش هم نفهمیدیم حکم سنی‌ها چیست و البته مهم هم نبود. اره‌ماهی‌مان کجا بود :)))

دیشب تولد سی سالگی زک بود. فرصت نداشتم، خیلی کوتاه رفتم خوابگاهش که نزدیک دانشگاه ماست، فارس هم آمده بود. یک دوست انگلیسی‌اش هم بود که هیچی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم از بس لهجه‌اش غلیظ بود! همین‌جوری نشستیم و حرف زدیم، از جمله راجع اینکه چطور پدر مادرهایمان وقتی هم سن و سال ما بودند بچه داشتند ولی در این دوره و زمانه همه‌چیز سخت‌تر شده. بعد من برگشتم و منتظر نماندم بقیه مهمان‌ها برسند. 

من مشکل ارتباطات انسانی در فضای مجازی دارم به گمانم. بحثش مفصل است و یک وقت دیگر که حوصله داشتم پستش می‌کنم. 


جمعه رفتیم پیست اسکیت روی یخ. به تجربه‌اش می‌ارزید ولی فکر کنم بار اول و آخرم باشد. از اول تا آخر کنار دیوار بودم و با این وجود سه بار افتادم، و چندین بار هم تا دم افتادن رفتم. کبودی‌های روی بازوهایم دارند به زردی میزنند. یعنی دیگر کم کم محو می‌شوند! هشت نفر بودیم و فقط نحلا و جوزپه بلد بودند، و به تقاطع‌ها که می‌رسیدیم مثل تاکسی، مایی که ردیفی کنار دیوار بودیم را به آن طرف منتفل می‌کردند :))) ولی خیلی خندیدیم :)))

شنبه هوا آفتابی بود. گرم. ۱۸ درجه، در فوریه! ماریا آمد خانه‌ام. با هم شام پختیم و خوردیم و حرف زدیم. ماریا می‌گوید بیا با هم خانه اجاره کنیم. فکرش را هم نکن! من و زندگی با گربه‌اش زیر یک سقف؟

یکشنبه هوا نیمه‌آفتابی بود. کمی سرد‌تر ولی همچنان خوب. رفتم هایکینگ، این بار تنها نبودم. ماهوم و جوزپه و هوگو و نحلا و آلبرتو و ایدی هم آمدند. رفتیم مسیر هایکینگ شماره ۳ که بهتر بلدمش و راحت‌تر است. بعد از کلی بحث قرار را برای ساعت ۱۰ و نیم گذاشتیم، چون هوگو و نحلا نمی‌توانستند زودتر بیدار شوند! به استراحت‌گاه که رسیدیم یک ساعت نشستیم و حرف زدیم و استراحت کردیم :)) فلاسک چای و دارچینم کلی طرفدار پیدا کرد. موقع برگشتن باران ریزی شروع شد و جوزپه آهنگ گل یخ کوروش یغمایی گذاشت. بعدش هم رفتیم ویوا تولدو و پیتزا خوردیم. خوش گذشت، ولی از هفته بعد برنامه تنها رفتن را ادامه می‌دهم. وقتی تنها می‌روم صبح ساعت ۶ بیدار می‌شوم و دوازده خانه‌ام. اینجوری بعد از ظهرم را دارم، و کل روز سوخت نمی‌شود. منکر خوش گذشتنش نیستم، ولی هر هفته شدنی نیست :)

تنبل شده‌ام. هزارتا چیز به ذهنم می‌رسد که راجعش بنویسم. ولی تهش چندتا پاراگراف کوتاه روزمره‌نویسی را هم به زور می‌نویسم. :(


از صبح تا به حال هوا صد مرتبه عوض شده. از پنجره آفیس بیرون را نگاه می‌کنم و ابرها را که با سرعت حرکت می‌کنند. همزمان موسیقی بی‌کلام توی هدفونم می‌شود آهنگ زمینه‌ی رقص ابرها. پرواز پرنده‌ها. تکان خوردن شاخه‌های درختان مقابل پنجره و تک و توک برگ خشکیده‌ی باقی‌مانده روی آن‌ها. آسمان آبی می‌شود. ابرها سفید. نور آفتاب می‌تابد روی ساختمان‌های سفید آن‌طرف پارک. لحظه‌ای بعد رگبار می‌شود. شیشه‌های پنجره‌ها خیس می‌شوند. بعد قطع می‌شود. ابرهای سیاه را باد می‌برد. رفتنشان با آهنگ قاطی می‌شود. 

می‌شود توی این‌ هوای جادویی تمرکز کرد؟ نمی‌شود. به خصوص وقتی بدانی سه روز دیگر پرواز داری. لیست سوغاتی‌ها را تیک بزنی. به هیجان فامیل در تولد امیررضا فکر کنی که هیچ‌کدام خبر ندارند داری می‌روی ایران. آه ایران، ایرانم. تو که حتی نامت مرا لبریز از عشق و غم می‌کند.


مدتی هست که ننوشته‌ام. حلاصه وقایع این مدت این است که رفتم ایران. بعد کرونا آمد و مرزها بسته شد و پرواز برگشتم کنسل شد. به سختی پرواز دیگری با یک هفته تاخیر گرفتم، و یک هفته بیشتر خانه بودم. کنار عزیزانم. آن موقع با خودم میگفتم چه اشتباهی کردم که ناگهانی تصمیم گرفتم بروم ایران. ولی حالا حکمتش را می‌بینم. خدا را شکر. حالا که مرزهای اتحادیه اروپا را بسته‌اند و معلوم نیست کی دوباره باز شود، حالا که عوض دو هفته برنامه‌ریزی‌ام یک هفته بیشتر خانه بودم، شبیه یک جایزه! بدون این که از مرخصی‌هایم استفاده کنم! 

وقتی برگشتم، اول قرار شد دو هفته از خانه کار کنم، چون از منطقه‌ی پرخطر برگشته بودم. هنوز هفته‌ی اول تمام نشده بود که اینجا هم اوضاع جدی شد و دانشگاه‌ها و مدارس تعطیل شدند. بعد گفتند همه باید از خانه کار کنند. قوانین سفت و سختی وضع شد. و خلاصه اینکه الان همه در قرنطینه‌ی خانگی هستیم. چند وقت پیش داشتم می‌گفتم این بار استثنائا آسمان همه‌جای دنیا یک رنگ است! فقط بعضی کشورها دارند بهتر مدیریت می‌کنند و بعضی بدتر. همه چیز خیلی عجیب است. در زمان بسیار عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. این مدت در قرنطینه بودن و خانه نشینی فرصتی بود برای اینکه بیشتر اخبار کرونا در جاهای مختلف را دنبال کنم. حتما در اولین فرصت از مشاهداتم از کرونا در اتریش می‌نویسم.

راستی، این وسط عید آمد. سال نو شد. بهار رسید. سهم ما از این هوا شده باز گذاشتن پنجره‌ها. باز هم شکر.

شما چطورید؟ با این روزها چه می‌کنید؟ عیدتان مبارک :*


واقعیت این است که این روزها را دوست دارم. از اینکه این شرایط را دوست دارم هم کمی عذاب وجدان دارم. ولی خب، راستش من هیج‌وقت آدمی نبوده‌ام که نتوانم یک جا بند شوم. که اتفاقا گاهی یک جا بند ‌شدن بهم آرامش می‌دهد! حالا این خانه نشینی چهل روزه شده. و من هر روز بیشتر به این وضع عادت می‌کنم. ملالی نیست جز دوری از کوه‌های آخر هفته، و دیدارهای گاه به گاه با دوست‌ها. اتفاقا وقتی می‌دانم حالا همه‌ی دنیا با دوست‌هایشان مجازی در ارتباط‌ اند، همه مثل من چهارشنبه سوری و سیزده‌به‌در نداشته‌اند، و عیددیدنی‌ها با تماس ویدئویی بوده باعث می‌شود احساس بهتری داشته باشم. (می‌دانم، خودخواهی است.)

در این چهل روز تنها چهار بار از خانه خارج شده‌ام. سه بار برای خرید مایحتاج زندگی، و یک بار برای خروج از ایران. می‌دانم، آن یک بار دیگر زیادی از خانه خارج شدم :))

اوایل سخت بود. تمرکز؟ کار مفید؟ فکرش را هم نکن! مدام در سایت‌های خبری آمار کرونا را رفرش می‌کردم. از یک جایی دیدم این زندگی نیست که من دارم. کارهایم عقب افتاده بود. ددلاین‌ها نزدیک می‌شدند. تکنیک پومودورو به دادم رسید. حالا یکی دو هفته‌ای می‌شود که از وقتم مفیدتر استفاده می کنم. روزانه کمتر از نیم ساعت از اینستاگرام استفاده می‌کنم و عمده‌ی فعالیتم با گوشی تماس با خانواده است. شب‌ها وقت طولانی‌تری برای مطالعه و سریال دیدن دارم. با اینکه روزها بیشتر کار می‌کنم. خوابم به طرز معجزه‌‌آسایی کمتر شده، طوری که دیروز تازه متوجه شدم سه روز است که اینجا هم ساعت‌ها را جلو کشیده‌اند! منی که هر سال این موقع، تنظیم دوباره‌ی خوابم عذاب بود! 

ساعت دو با استادم جلسه دارم. ریزالت‌ها آماده‌ است و آمده‌ام وبلاگ نویسی. بعد از جلسه باید بروم خرید. سبزه‌ها را هم با خودم می‌برم. شاید تا دانوب رفتم تا به آب بسپارمشان. روز سیزدهم فروردین.

گفته بودم از کرونا در این‌جا می‌نویسم. طبق معمول حوصله پست جداگانه ندارم :)) اینجا چند هفته است که همه‌جا جز سوپرمارکت و داروخانه‌ها تعطیل است. اجتماع بیشتر از سه نفر ممنوع است و دو نفر هم که باشی، پلیس چک می‌کند که در یک خانه زندگی کنید. خروج از منزل جز برای خرید خواروبار، کمک به دیگران و قدم زدن تک نفره ممنوع است. از امروز ورود بدون ماسک به سوپرمارکت‌ها ممنوع است، و هر سوپر موظف به توزیع ماسک رایگان در ورودی است. تعداد معینی می‌توانند همزمان داخل فروشگاه باشند. میزان برداشت وجه از کارت بدون وارد کردن رمز به ۵۰ یورو افزایش پیدا کرده. تدریس آنلاین دانشگاه تا آخر این ترم تمدید شد. امتحانات شفاهی آنلاین برگزار می‌شوند. فعلا همین قدر یادم آمد. دیروز صدراعظم اتریش گفت که الان تازه در آرامش قبل از طوفان هستیم. قبلا هم گفته بود در بزرگ‌ترین بحران کشور بعد از جنگ جهانی دومیم. 

این روزها که کانال یوتیوب مهشید را دنبال می‌کنم به سرم زده کانال یوتیوب بزنم. ولی از طرفی پابلیک وید‌ئو گذاشتن را خیلی دوست ندارم، از طرف دیگر اصلا وقت ویدئو درست کردن ندارم، از طرف دیگر هم می‌دانم حوصله‌اش را هم نخواهم داشت. همانطور که اینجا هم به زور می‌نویسم. خلاصه که این هوس‌ها احتمالا از اثرات قرنطینه است :))

 

عنوان هم به خاطر این است که نوشته بودم این روزها ولی قبلا استفاده شده بود. :))


به مناسبت ماه رمضان، که این غزل از لطیف‌ترین‌های مولاناست، که فکر کردن به مفهومش دل آدم رو می‌لرزونه، یه چیزی شبیه اینکه خدا بغلت می‌کنه و بغض صد هزار ساله‌ات می‌شکنه.

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم


بچه که بودم، موسیقی سنتی و کلاسیک دوست نداشتم. حس می‌کنم بعضی وقت‌ها لازم است سنی از آدم بگذرد تا بعضی چیزها را درک کند و لذت ببرد. شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز هوس صدای افتخاری کنم و یک روز کامل موقع کار کردن افتخاری گوش کنم. یا چند روز بی وقفه بتهوون و شویرت گوش دهم و خسته نشوم. در عوض نتوانم بیشتر از چند ساعت پاپ گوش کنم. 

کتاب‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند. هفته‌ی پیش هملت را برای بار دوم خواندم. بار اول، راهنمایی بودم که هملت را همراه باقی نمایشنامه‌های معروف شکسپیر یک نفس خوانده بودم. دوباره خواندنش باعث شد ببینم چقدر دیدگاهم فرق کرده. در آن سن کتاب‌ها را بیشتر برای بار داستانی‌شان می‌خواندم. الان اما نه که داستان مهم نباشد، اما اهمیتش خیلی کمتر از مفهوم شده. الان حس می‌کنم بیشتر لذت می‌برم و صنایع ادبی را درک می‌کنم. کمتر یک نفس کتاب می‌خوانم و بیشتر جملات را مزه مزه می‌کنم. فکر می‌کنم لازم است دوباره بعضی از شاهکارهای ادبی را که در نوجوانی خوانده‌ام بخوانم. 

خیلی لذت می‌برم از چیزهای ساده‌ای که یادآور می‌شوند بزرگ شده‌ام، تغییر کرده‌ام، رشد کرده‌ام. باعث می‌شوند حس زنده بودن کنم. زیباترین حس دنیا.

دو هفته پیش "از کرخه تا راین" را دیدم. قبلا هفت هشت سالگی از تلویزیون دیده بودم ولی چیزی از داستانش جز سکانس کنار رود راین یادم نبود. البته از همان زمان آهنگش کاملا توی ذهنم مانده بود و هرجا می‌شنیدم می‌گفتم این آهنگ از کرخه تا راین است. خلاصه داشتم می‌گفتم، دو هفته پیش دیدمش. از اول تا آخرش گریه کردم. گریه‌ با صدای بلند. حتی وقتی دو ساعت بعدش زنگ زدم با مامان حرف بزنم و گفتم فیلم را دیدم دوباره گریه کردم. از مامان پرسیدم بهترین جوانان مملکت اینجوری رفتند که الان این شود؟ جواب این‌ها را چطور می‌خواهیم/می‌خواهند بدهند؟ و همینطور گریه می‌کردم.


هری پاترها را دوباره دیدم. همه را ظرف دو روز. پرت شدم به نوجوانی، روزهایی که یواشکی شب را بیدار می‌ماندم و تا صبح می‌خواندم. روزهایی که هر جلدش را از جایی جور می‌کردم. یکی را از دوست رضوانه. یکی را از کتابخانه. یکی را از کتابخانه‌ی شهر دیگر، به واسطه‌ی نرگس. یکی را از زهرا. روز‌هایی که تمام راه مدرسه را با زهرا درباره‌‌اش حرف می‌زدیم و باز کافی نبود. روز‌های افسردگی بعد از تمام شدن جلد هفتم. روزهای دوباره و دوباره خواندن بخش‌هایی که دوست داشتم. گریه موقع مرگ دامبلدور. مرگ اسنیپ. آه، اسنیپ.

یادم نبود که هری چه بخش مهمی از دوران نوجوانی‌ام بود. از دوازده تا چهارده‌سالگی. به معنای واقعی کلمه با آن زندگی کردم. حالا دیدن دوباره‌ی فیلم‌ها من را برد وسط آن روزها که تقریبا از ذهنم پاک شده بود. دارم فکر می‌کنم اگر دوباره کتاب‌ها را بخوانم چه می‌شود؟ 


امشب شب ضربت خوردن امام ‌علی است. داستانش را همه‌مان بارها شنیده‌ایم. این روزها اما خیلی به آن فکر می‌کنم. امیرالمومنین بود، حاکم حکومت اسلامی بود، شخص اول مملکت و جانشین پیامبر بود. با این حال ابن ملجم خیلی راحت آمد داخل مسجد و هنگام سجده فرقش را شکافت. عجیب نیست؟ با اینکه می‌دانست چقدر مخالف و دشمن دارد، عجیب نیست که هیچ نگهبانی دم در نبود؟ عجیب نیست که بادیگارد و محافظ نداشت؟ اصلا عجیب نیست که خودش شخصا امامت نماز صبح را بر عهده داشت؟ نماز جمعه و خطبه‌هایش که گنجینه‌ای شده‌اند برای ما، بماند. یک جایی توی تاریخ بهترین نمونه‌ی حکومت اسلامی را داریم. حالا بنشینیم و گریه کنیم برای شهادت علی(ع). باید به حال خودمان گریه کنیم. به حال خودمان که عده‌ای نفعشان در این بود که ما فقط گریه کنیم و مقایسه نکنیم.


رسیده‌ام به مرحله‌ی سخت ماجرا. نوشتن. 

می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم، می‌دانم چطور باید بنویسم. ولی نمی‌توانم شروع کنم. 

چند روز است که فقط دو خط نوشته‌ام و همان هم به نظرم پر عیب می‌آید.

می‌دانم باید شروع کنم و همینجوری بنویسم و اصلاح کنم. ولی شروع کردن همیشه سخت‌ترین قسمت ماجراست.


امشب شام کریسمس شرکت بود. فیلیپ سخنرانی کوچکی کرد از سالی که پشت سر گذاشتیم و سالی که در پیش داریم. گفت برای یک پروژه جدید پروپوزال داده‌ایم که شانس قبول شدنمان زیاد است. پروژه با دولت چین است که برای هدف کاهش تولید کربن‌دی‌اکسید می‌خواهند با داده‌هایشان و هوش مصنوعی کاری کنند. طرف کارمان هم کارخانه‌های خودروسازی چین خواهند بود. 

برایم عجیب بود که چرا چین با این‌همه دستگاه عریض و طویلش در حوزه‌ی هوش مصنوعی و داده، دارد با اتریش قرارداد می‌بندد! فیلیپ گفت هدف اصلی تحکیم روابط دو کشور است.

یاد شرکتی می‌افتم که کارآموزی کارشناسی‌ام را آنجا گذراندم. دو تا از استادهای خوب دانشگاه بنیان‌گذراش هستند و کارشان درست است. بعد از خودم می‌پرسم، چرا از روابط دوستانه با چین و تحکیم روابط دو کشور»، سهم ایران قرارداد‌های استعماری بیست و چند ساله و مونتاژ خودروهای چینی است؟ 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها