بچه که بودم، موسیقی سنتی و کلاسیک دوست نداشتم. حس می‌کنم بعضی وقت‌ها لازم است سنی از آدم بگذرد تا بعضی چیزها را درک کند و لذت ببرد. شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز هوس صدای افتخاری کنم و یک روز کامل موقع کار کردن افتخاری گوش کنم. یا چند روز بی وقفه بتهوون و شویرت گوش دهم و خسته نشوم. در عوض نتوانم بیشتر از چند ساعت پاپ گوش کنم. 

کتاب‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند. هفته‌ی پیش هملت را برای بار دوم خواندم. بار اول، راهنمایی بودم که هملت را همراه باقی نمایشنامه‌های معروف شکسپیر یک نفس خوانده بودم. دوباره خواندنش باعث شد ببینم چقدر دیدگاهم فرق کرده. در آن سن کتاب‌ها را بیشتر برای بار داستانی‌شان می‌خواندم. الان اما نه که داستان مهم نباشد، اما اهمیتش خیلی کمتر از مفهوم شده. الان حس می‌کنم بیشتر لذت می‌برم و صنایع ادبی را درک می‌کنم. کمتر یک نفس کتاب می‌خوانم و بیشتر جملات را مزه مزه می‌کنم. فکر می‌کنم لازم است دوباره بعضی از شاهکارهای ادبی را که در نوجوانی خوانده‌ام بخوانم. 

خیلی لذت می‌برم از چیزهای ساده‌ای که یادآور می‌شوند بزرگ شده‌ام، تغییر کرده‌ام، رشد کرده‌ام. باعث می‌شوند حس زنده بودن کنم. زیباترین حس دنیا.

دو هفته پیش "از کرخه تا راین" را دیدم. قبلا هفت هشت سالگی از تلویزیون دیده بودم ولی چیزی از داستانش جز سکانس کنار رود راین یادم نبود. البته از همان زمان آهنگش کاملا توی ذهنم مانده بود و هرجا می‌شنیدم می‌گفتم این آهنگ از کرخه تا راین است. خلاصه داشتم می‌گفتم، دو هفته پیش دیدمش. از اول تا آخرش گریه کردم. گریه‌ با صدای بلند. حتی وقتی دو ساعت بعدش زنگ زدم با مامان حرف بزنم و گفتم فیلم را دیدم دوباره گریه کردم. از مامان پرسیدم بهترین جوانان مملکت اینجوری رفتند که الان این شود؟ جواب این‌ها را چطور می‌خواهیم/می‌خواهند بدهند؟ و همینطور گریه می‌کردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها