از فریزر دو تکه ماهی بیرون آوردم و توی فر گذاشتم. برنج را شستم و گذاشتم روی گاز تا بپزد. کمی زعفران هم گذاشتم دم بکشد. فردا سه شنبه است و سه شنبه ها طبقه پایینی ها پاستا می پزند. هوگو و اشتفان دعوتم کرده بودند ولی داشتم به اندازه دو وعده ماهی میپختم. فکر کردم بقیه اش را بگذارم فردا شب بخورم. بعد دیدم ماهی است، مامان هیچ وقت نمی گذاشت ماهی بیشتر از چند ساعت توی یخچال بماند. آخر با خودم گفتم پاستا را نمی روم. مثل امروز با میشل نهار میخورم. 

یادم افتاد ظرف نهارم توی اتاق جا مانده. تا پختن برنج و ماهی وقت داشتم، سریع رفتم توی اتاقم و کلیدم را روی کانتر گذاشتم. با خودم گفتم یادم باشد برش دارم. درهای اینجا فقط با این کلیدهای الکترونیکی باز می شوند. روز اول مدیر مجموعه گفت همیشه کلیدم را همراه خودم داشته باشم چون اگر جا بماند باید زنگ بزنم به فلان شماره تا کسی را بفرستند و در را باز کند. و هزینه اش زیاد است. همان موقع با خودم گفتم کارت در آمد رعنا جان. محال است حداقل یک بار یادت نرود! و همین طور هم شد. دو هفته بیشتر از آمدنم نگذشته بود که کلیدم را جا گذاشتم. با ترزا، زنگ زدیم و کسی آمد و 90 یورو ناقابل هزینه اش شد. بعد خیلی راحت یک کارت انداخت لای در و در را باز کرد! 

ظرف را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توی راه آشپزخانه بودم که یادم افتاد کلید روی کانتر جا مانده! باز هم؟ اینجوری که باید همه حقوقم را به آقای در باز کن بدهم! همسایه کناری همان موقع رسید. گفت شاید بتواند با کارت در را باز کند. یک کارت از کیفش درآورد ولی نشد. پیشنهاد کرد توی گروه خوابگاه بپرسم. چه فکر خوبی!

توی گروه گفتم کلیدم را توی اتاقم جا گذاشته ام. کسی بلد است در را با کارت باز کند؟ بعد به امید جواب رفتم توی آشپزخانه و برنج آب کش کردم. بعد سبزی قاطی اش کردم و دم گذاشتم. همان موقع یکی پیام داد که شاید بتواند کمک کند. شماره اتاقم را پرسید. منتظرش که بودم یکی دیگر هم گفت می تواند. گفتم یکی توی راه است، اگر نتوانست به او خبر میدهم و شماره اتاقم را گفتم.

توی آشپزخانه بودم که پسری آمد و گفت سلام علیکم. مسلمان بود. اهل سوریه. در اتاقم را باز کرد. خدا را شکر! همان موقع دختر دوم هم آمد که دید در باز شده و رفت. عبدالمجید، پسر سوری رفت. برگشتم آشپزخانه. یادم افتاد ماهی زیاد است. بهش پیام دادم آیا شام خورده؟ من زیاد درست کرده ام و اگر بخواهد میتوانم برای تشکر یک بشقاب برایش ببرم. گفت نخورده و کمی تعارف، و شماره اتاقش را گفت. یک بشقاب سبزی پلو ریختم و رویش کمی پلوی زعفرانی. یکی از ماهی ها را گذاشتم کنار بشقاب و کمی زیتون گذاشتم کنارش. رفتم دم درش و در زدم. کلی ذوق کرد و بعد رفت و یک جعبه شکلات آورد و تعارف کرد.

برگشتم و شام خوردم و خدا را شکر کردم. اگر مامان بود میگفت آن غذا از اول قسمت عبدالمجید بوده.

 اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین. انفال/9


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها