دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتاب‌هایم. گردنبندم شکل خیلی ساده‌ای دارد، یک توپ کروی که رویش نگین‌های کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور می‌کند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزه‌های مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که می‌رفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمی‌آید از گردنم بازش کرده باشم، جز برای مواقع خیلی کوتاه. در تمام این سال‌ها با من بوده و اولین چیز با ارزشی است که خودم خریده‌ام، و برایم خیلی عزیز است.

دیروز که داشتم پلیورم را می‌پوشیدم، حس کردم چیزی از گردنم سر خورد. دیدم قفل گردنبندم باز شده. پاره نشده بود، فقط باز شده بود. کمی قفل را امتحان کردم، دیدم که شل شده. مثل سابق محکم نیست و به همین خاطر احتمالا دوباره باز شود. و احتمالا دوباره انقدر خوش شانس نخواهم بود که توی خانه باز شود و متوجه شوم. و گم کردنش آخرین چیزی است که می خواهم اتفاق بیفتد!

شمردم. سال‌هایی را که گردنبدم با من بوده. سوم راهنمایی. ۴ سال دبیرستان. ۵ سال دانشگاه. الان سال یازدهم است؟ یعنی واقعا ۱۱ سال پیش بود که رفتیم توی طلافروشی و کره‌ی نگین‌دار چشمم را گرفت؟ چرا به نظرم انقدر دور نمی‌آید؟ چرا فکر می‌کنم آنقدر‌ها بچه نبودم؟ دوست دارم بدانم چقدر در این یازده سال "بزرگ" شده‌ام! دلم برای رعنای کوچکم تنگ شده. دوست دارم بر‌گردم یازده سال پیش و در آغوشش بگیرم. و به او بگویم چقدر ممنونش هستم که تمام این سال‌ها را آمده تا به من برسد. چند سال پیش نامه‌ای به آینده نوشتم توی یکی از این وبسایت‌های آنلاین. نمی‌دانم کی دریافتش می‌کنم. ولی کاش می‌شد به گذشته‌ هم نامه نوشت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها